خودنویس
مرکز دنیـــا
ما که در فلان گوشهء سازمان مشغول کار هستیم، دایم باید آن شغل را جدی بگیریم و به آن برسیم؛ آن را همان کار مهمی بدانیم که به ما محول شده است؛ خودمان را در آن شغل بسازیم؛ نباید فکر کنیم که حالا دیگر مثلاً چند سال است که در فلان شهر مشغول این کارها هستیم؛ نه، واقعاً چه فرقی میکند؟ در جبهه به یکی میگویند سر برانکارد را بگیر و مجروحان را ببر؛ به یکی میگویند آر. پی. جی بزن؛ به یکی میگویند برو نگاه کن، هر وقت دیدی کسی میآید، ما را خبر کن. بنابراین، هرکسی کاری میکند. چنانچه هر کدام این کار را نکردند، جبهه شکست خواهد خورد. نمیشود ما بگوییم این هم کار شد که به دست ما دادهاند؛ برو مجروحان را بردار حمل کن! در حقیقت، اهمیت حمل مجروح در جای خود، کمتر از زدن آر. پی. جی که نیست.
در جمهوری اسلامی، هر جا که قرار گرفتهاید، همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همهء کارها به شما متوجه است. چند ماه قبل از رحلت امام (رضواناللهعلیه)، مرتب از من میپرسیدند که بعد از اتمام دورهء ریاست جمهوری میخواهید چهکار کنید. من خودم به مشاغل فرهنگی زیاد علاقه دارم؛ فکر میکردم که بعد از اتمام دورهء ریاست جمهوری به گوشهای بروم و کار فرهنگی بکنم. وقتی از من چنین سؤالی کردند، گفتم اگر بعد از پایان دورهء ریاست جمهوری، امام به من بگویند که بروم رئیس عقیدتی، سیاسی گروهان ژاندارمری زابل بشوم - حتّی اگر به جای گروهان، پاسگاه بود - من دست زن و بچهام را میگیرم و میروم! والله این را راست میگفتم و از ته دل بیان میکردم؛ یعنی برای من زابل مرکز دنیا میشد و من در آنجا مشغول کار عقیدتی، سیاسی میشدم! به نظر من بایستی با این روحیه کار و تلاش کرد و زحمت کشید؛ در اینصورت، خدای متعال به کارمان برکت خواهد داد.
+دیدار مسئولین سازمان تبلیغات اسلامی سال 1370.
+خودنویس : بگرد و زیباییها را پیدا کن...(ت.د. 87).
دقیقا همین چند روزی که مانده است...
و بسیار بخوان در بقیّهء این ماه این دعا را:
اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ
خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته ما را نیامرزیده اى در آن قسمت که از این ماه مانده بیامرزمان.ز کودکی خادم این تبار محترمم...
گاهی دیوانه می شوم در این حد که برای داعش دعا هم می کنم که پرچم مدافعان حرم را در میدانی چنین آشکار به پا کرد یعنی اگر بخواهم مصداقی برای مَثَل عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد بر شمارم همین قصهء داعش است که سنی و شیعه را متحد و برایشان چهرهء کریه وهابیها را بهخوبی نمایان کرد. پیوند دیرین مردم ایران و عراق و سوریه را مستحکم تر نمود و هلال ماهی را در غرب آسیا ترسیم کرد که روز به روز به لطف خدا به قرص کامل ظهور نزدیک می شود بر خلاف آنچه دشمنان دین خدا خواهانند.
گاهی دیوانه که نه جسما مریض می شوم، آنقدر احساسم غلبه میکند که قلمم کم میآورد و فقط اشکم از میان چشمان به خون نشستهام اجازهء خودنمایی پیدا میکند. دلم میپرد سمت عشق؛ قبلهء عشاق کعبه نیست، بلکه حرم شریف عباس است به دلبری دفاع جانانهاش از حرم حسین (ع). قبلهء عشاق اگر در مکه بود که امام عاشقان طواف کعبه را نمیگذاشت به قصد کرب و بلا. قصههای عاشقانهء بسیاری در این سرزمین است و هر کجا که دل ملکوتیوار پر میکشد، بیشک نفحهای از این سرزمین دارد. سرزمینی که نه در لابهلای افسانهها بلکه در وقایع تاریخی باید رد معجزات واقع شده در آن را جست.
گاهی دل به کلام سادهای که عشق و ذوق به هم آمیخته است، دیوانه میشود و در دیوانهگی غوغا میکند. آنقدر خودش را به در و دیوار قفس تن میکوبد که از نفس میافتد و در لابهلای نفس زدنهایش دم میگیرد که:
ز کودکی خادم این تبار محترمم...
دل دیوانه است دیگر. عادت دارد به دیوانهگی. در گذر سالها به تجربه دریافتهام که باید دلم را در این لحظات جنون رها کنم که از ازل اینگونه سرشته شده است و اگر من به اتکاء عقل مآلاندیش گاه خلاف این سرشت حنیف بال پریدنم را میبندم، دل که برای پریدن بال نمیخواهد همان عشقش کافی است...
قصهء شیر عاشق یا عشق از اول سرکش و خونی بود...
شیر نری بود که طبق یک سنت قدیمی سلطان جنگل به حساب می آمد. پدر شیر نر به دست شکارچیان جنگل کشته و مادرش هم در یکی از همین کمین ها زخمی و علیل شده بود. این بود که شیر نر با یدک کشیدن لقب سلطان جنگلی، چیزی از ادارهء امور جنگل نمیفهمید و به جای آن استعداد عجیبی در شاعری داشت. روزها کنار آبشار زیبایی که در وسط جنگل بود میرفت و همینطور که محو زیبایی آبشار بود، شعرهای زیبایی میسرود. در یکی از روزهایی که شیر برای خودش در کنار آبشار مشغول شعر گفتن بود، چشمش به آهوی زیبایی افتاد که برای خوردن آب به کنار چشمهء پایین آبشار آمده بود. شیر قصهء ما که بسیار احساسی بود یک دل نه صد دل عاشق آهو شد...
ادامه مطلبیه گاز از خوشبختی
آدم پایش در چالهء زندگی نرود...
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید...
بعد از اینکه شیرهء تریاک آن شیر بی باک را به باد داد و خسرو را توی جوب آب پیدا کردند در حالی که با همان ذوق و قریحهء سابق این شعر را می خوند که: "کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید، قضا همی بردش سوی دانه و دام"، پسر سوسن خانوم همسایهء دو تا خونه اون طرفتر ما هم در حالی که به خاطر مصرف شیشه توهم زده بود با نیسان رفت توی در همسایهء دیوار به دیوار ما تا ثابت کنه که صد رحمت به همون شیرهء تریاک! شنیدهها حاکی از آن است که ایشون واسه اعلام خاطرخواهی دختر همسایه بغلی یه مقدار عجله داشتن! بالاخره عاشقی هزینه هم داره!
وقت نوشتن از تو که میرسد...
وقت نوشتن از تو که میرسد دستانم لمس میشود، روحم فشرده میشود و تمام ذوق و قریحهام میخشکد. وقت نوشتن از تو که میشود، جنس احساس فرق می کند و تمام وجودم آتش می گیرد که ساز مخالف می زند با تمام شوق از تو نوشتن. همیشه عادت کردهام که روایتگر باشم. یک روایتگر سر به راه و امانتدار. شایدها و اما و اگرهای دلنوشتههایم گواهی است بر این عادت دیرینه. حتی زمانی که نمینویسم برای احساسم هم هزار جور معنی میاندیشم. اما برای از تو نوشتن باید مطمئن بود. باید احساس و عقل، هماهنگ و روشن عشق را فریاد بزنند و اگر درست و درمانش را بخواهی باید عمل هم همراه باشد و الا نمیشود. قلم در دستانم میلرزد و واژهها از ذهن و زبانم فرار میکنند. گویی با زبان بیزبانی ضعفهایم را به رخم میکشند و طعم تلخ بیمعرفتیهایم را به جای شیرینی جاری مناجات با تو به کام جانم میچشانند. وقت نوشتن از تو که میرسد انگار همان لشکر شکست خوردهای میشوم که مرا با زپسم میکشند. زود خسته میشوم و از نفس میافتم...ه..ه..ه.. غریبانه از پس این سالها در شهر قدم میزنی و تک تک آنانی که به اسم شیعیان شما هستند را از نظر میگذرانی. شاید اینطور اشک بریزی و شکوه کنی که : "انتظارم به طول انجامیده است ای کسانی که دم از پیروی من میزنید، ای آنهایی که در شادی ما، خانهها و محلهها و مغازههایتان را آذین میبندید قدری هم در فکر حال مولایتان، مجرای فیض الهی و صاحبتان هستید؟ اندکی از توجهی که من به شما دارم را شما هم به من دارید؟ حواستان هست که شما این همه جمعیتید و من هنوز در پی 313 نفرم برای ظهور؟" ...ه...ه..ه... "صورت و لباس و مسکن و مرکب و مراسم و ادا و اطوارهایتان همه میزان است اما دلهایتان چه؟ معرفتتان چه طور؟ مقید گردگیری معرفتهایتان هم هستید؟ یا رها کردهاید خودتان را که هر چه پیش آید، خوش آید؟ آداب معاشرتهایتان همه درجه یک است بماند که چقدر مرضی دل ولی الله است اما آداب انتظارتان چه؟ دلمشغولیها و تفریحاتتان به موقع و به قدر کفایت به راه است اما مقدمهچینیهای ظهورتان چه؟ همهء قسمتهای زندگیتان سر جای خودش است اما وقت شناخت دین و امامتان چه؟" ...ه..ه...ه.. ای دل غافل که چه غریب است امام ما بین شیعیان خودش. یعنی نه فقط وقت نوشتن است که دل پس می زند و روح کم می آورد، بلکه وقت فهمیدن، وقت قدم گذاشتن در مسیر، وقت از خودگذشتن ها برایمان سخت است. سخت است که کار شما به سامان نمی شود، که ظهورت به تاخیر می افتد. سخت است برایمان که اینگونه نفسهایمان به شماره افتاده است، زیر بار زندگی نکبت باری که برای خودمان ساخته ایم و این همه نکبت را هم تزئین کردهایم و هر روز در دلمان ذوقش را می کنیم. سخت است که انتظار شما را گذاشتهایم و دل خوش کردهایم به ادای صحیح مخرج والضّالینمان. سخت است که ساق و هد و چفیههای نمادین و چادرهای خاکیمان برایمان بت شده است. سخت است که کرور کرور اشک میریزیم و وقت عمل که میرسد پا پس میکشیم که ما را طاقت این مرحله نیست. پس کی میخواهیم به مرحلهء عمل برسیم؟ کی میخواهیم ظرفیت پیدا کنیم؟ نکند فرعون وجودمان، برای نیل مرگ تدارک توبه دیده است؟ ...ه..ه..ه..وقت نوشتن از تو که میرسد همهء ضعفهایم را بالا می آورم. حالا شما بگویید، با این حال خراب چگونه بنویسم که حق مطلب ادا شود...سخت است و نفسهایمان هم بالا نمی آید اما عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم پس با همین حال خراب، با همین اوصاف نکبتباری که از دلبستگیهای کودکانهمان داشتیم، بهلول وار در شهر میگردیم و هر جا که نشستیم از جنون عشق شما حرف میزنیم تا همه مسخره مان کنند تا همه به ریش نداشتهمان بخندند تا له شویم زیر چرخ روزگار تا همه امل و عقبمانده و افسرده و دلمردهمان بخوانند..حاشا که این چنین شیعیانت را خوار و ضعیف ببینی و به مددشان نشتابی. تاریخ گواه است که در پی همهء فدا شدنها و جانبازیها و خون دادنها رایحه خوش امداد غیبی وزیده است و مشام آنان که پای در راههای پرخطر گذاشتند را نوازش داده است. آنان که در پای کوه به نظاره نشستهاند، از لذت فاتحان قلههای سر به فلک کشیده چه می فهمند..ه..ه...ه..صدای نفسهایمان، به یادمان می آورد که در فرصت قبل سفر باید مهیا می شدیم، اما تا شما راهنمای ما هستید باکی نیست. تا هوایمان را دارید تا شماره نفسهایمان را هم دارید غمی نیست. ما به سمت قله گام بر میداریم و مطمئنیم، تا روزی که با شما بازگردیم به همان قلهای که از آن پایین آورده شدیم. مولا جان، ما را در رگبار ناملایمات دستگیر باش. نه، اشتباه گفتم دستگیر هستی. اگر دستگیر نبودی با این نفس به شماره افتاده، اینطور یک نفس نمی آمدیم. حتی همین نفس زدنهایمان را هم به گل روی شما مخفی می کنیم و فقط برای یادآوری به خودمان است که آهای حواست باشد در این مسیر تو این نفسهای به شماره افتادهای و طی طریق با راه بلد دیگری است. فقط برای همین یادآوری...فقط..